شاید من و تو هم ماهی باشیم 

یک دانشمند  آزمایش جالبی انجام داد. او یک آکواریم شیشه ای ساخت و آنرا با یک دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .
در یک قسمت یک ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگر یک ماهی کوچکتر. ماهی کوچکتر تنها غذای ماهی بزرگتر بود و دانشمند به او غذای دیگری نمی داد…
او برای خوردن ماهی کوچکتر بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یک دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که او را از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد . بالا خره بعد از مدتی ازحمله به ماهی کوچک منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچکتر کار غیر ممکنیست. دانشمند شیشه ی وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد. اما ماهی بزرگ هرگز به سمت ماهی کوچکتر حمله نکرد!

می دانید چرا؟
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی

خر

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید :« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید :« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید :« می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو اين كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است!

حکایتی از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است.
هر قومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید! این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگمارده‏اند؟»
گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله بازگردانیم!