علم بهتر است یا ثروت...

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یا ثروت بخواند !

 

پسرک با صدای لرزان گفت : ننوشته ام !

 

معلم با خط کش چوبی او را تنبیه و پایین کلاس پا در هوا نگه داشت.

پسرک در حالیکه دستهای قرمز باد کرده اش را به هم میمالید زیر لب گفت :

 

ثروت بهتر است ، چون اگر داشتم دفتری می خریدم و انشایم را مینوشتم !

داستان کوتاه

موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موشی دید.به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه ی آنها گفتند:تله موش مشکل توست و به ما ربطی ندارد. ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید. از مرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند، گاو را برای مراسم ترحیم او کشتند و در این مدت موش از از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد.

وزن دعاي پاک و خالص

زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند

زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم

جان گفت نسيه نمي دهد

مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت

ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟

لوئيز گفت: اينجاست

" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت

خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد

مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند

در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است

کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد

لوئيز خداحافظي کرد و رفت

فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است .....

عقاب

گشت غمناک دل و جان عقاب

                                                      چو از او دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید

                                                      آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

                                                       ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی ناچارکند

                                                      دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار

                                                      گشت بر باد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت

                                                     ناگه از وحشت  پر ولوله گشت

  و ان شبان بیم زده دل نگران

                                                        شد پی بره نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

                                                       مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد ونگه کرد ورمید

                                                       دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت

                                                        صید را فارغ و آزاد گذاشت

 

ادامه ی مطلب یادتون نره...

ادامه نوشته

داستاني به كوتاهي زندگي

 آرزوی کافی

اخیراً در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم. هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردندمادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.”
دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .”
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف  پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟
جواب دادم: ” بله کردم
ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟
او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . “
وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ” می‌توانم بپرسم یعنی چه؟

او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.”  او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ” وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ” ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحت تری داشته باشی .
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت .

می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید

داستان کوتاه...

سلام بچه ها،خوبین؟تعطیلات خوش میگذره؟امتحانارو چیکار کردین؟ایشالا که خوب بودن.میخواستم بعد از مدتها یه مطلب علمی بذارم دیدم این روزا هیشکی حال و حوصله مطلب علمیو نداره واسه همین...........

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند


متاسفانه انشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد. 

همه پنهان شدند الا نیوتون ... 
  نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد. دقیقا در مقابل انشتین. 
انشتین شمرد 97, 98, 99...100…
 
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون  در مقابل چشماش ایستاده. انشتین فریاد زد: نیوتون بیرون !نیوتون بیرون! 
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم.
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم...
...تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست... 


...نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام... که منو نیوتون بر متر مربع میکنه......
...از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر یک پاسکال می باشد بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره