خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید! این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگماردهاند؟» گفت: «میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله بازگردانیم!
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 0:25 توسط زهره قنبری
|
نمایی از دانشکده ی پیراپزشکی ارومیه وبلاگ دانشجویان علوم آزمایشگاهی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه