هفته ای از این جریان گذشت و کودک دیگر دیر نمی آمد؛بچه ها مشغول بودند و معلم ورقه های املا را تصحیح می نمود رو به کودک کرد و گفت:پسرم دیگه دیر نمیای خوبه!

کودک که چشمانش از رضایت برق می زد گفت:بله آقا معلم از وقتی که شما یادم دادین یه بسم الله میگم از رودخونه رد میشم....!!!

گاه ایمان به کلام یک معلم که همیشه هم سایه حضورش را نمی یابیم کار خارق العاده ای را باعث می شود ایمان را به خدایی در یابیم که مارا در هر کاری مختار نمود ولی هنگامی که لب پرتگاهی پایمان می لرزد بدون اینکه کسی بفهمد دست یاری اش تنهایمان نمی گذارد.

اگر هدفی دور داری به قدم هایت جان دوباره بخش همیشه خدایی هست برای رقم زدن لحظه پیروزیمان....

نلرزد پاهایت قدم بردار قاطعانه برای خواسته هایت تصمیم بگیر اگرچه امروز دیر نیست ولی فردا شاید خیلی دیرباشد.